ادبیات

او من را دوست داشت

او مرا چنان دوست داشت که انگار روح او بودم که گریه نمی کند، روحش فرسایش یافته بود و نزدیک بود خاموش شود، آن بیچاره نمی دانست که دستان من آن را به او نور داده است.

هر بار که بیرون می رفت در خانه اش را می زدم و برایش آهنگ می خواندم، درمانده بودم، شاید همان قطره باران بودم که او نمی بیند، آویزانم می کرد و مرا نمی بیند، شاید پرنده ای است که در تمام کشور زندگی می کند، شاید هوا همه است، یک پرنده و ماه و یک شب طولانی، آیا او را با بالکن حامل گل های جاودانه دلداری می دهی؟!

تو ای پرنده ی من، مثل آن زخمی که سعی کردم از روحم پنهان کنم، به سادگی در من می خزید، اما بیهوده.

مقالات ذات صل

همچنین تماشا کنید
نزدیک
برو به دکمه بالا
اکنون به صورت رایگان با Ana Salwa مشترک شوید شما ابتدا اخبار ما را دریافت خواهید کرد و ما در مورد هر خبر جدید برای شما اعلان ارسال خواهیم کرد لا نعم
انتشار رسانه اجتماعی رسانه ای طراحی شده توسط: XYZScripts.com